.

أَسْتَوْدِعُکَ اللَّهَ وَ أَسْتَرْعِیکَ

حسین جان...

داریم بی خدا میشویم، نگذار...

  • من؟ تو؟

کم نمی آورم! تمرین میکنم روزهای سختی را ....

دنیا که چند روزی بیشتر نیست، شادی هایش هنوز تمام نشده که غصه ها می آیند...

دلم تنگ شده برای توصیف حضرت از دنیا ... روح نواز است، خوب که گوش کنی آماده ات می کند در مقابل حوادث

من اما تازه شروع کرده ام، البته زود هم یاد میگیرم

نگران نباش دلم ...

شاعر قشنگ گفته:

دوران گیجی و سرگیجگیت گذشت

محکم بشین دلم این دور آخر است...

  • من؟ تو؟

خودم را وقفت میکنم ... دنیا بداند!

  • من؟ تو؟

درد دارد دیدن ... انت المُستَعان و اِلیکَ المُشتَکی ...

  • من؟ تو؟

دلم نمی آید از دردهای خودم بگویم و مظلومان جهان را هیچ یاد نکنم...

آخر دعا هم قواعدی دارد ...

به والله گناه دارید عزیزان دلم، بچه های یمنی را میگویم... با شما چه کرده اند نوکران لات و عزی...

ابراهیم دوباره تبرش را بر میدارد، چیزی نمانده ... دیگر داد بشریت بلند شده همه منتظر یک امداد غیبی میشویم که نجاتمان دهد

و او می آید ...

  • من؟ تو؟

من بدهکاری خود را به همه پس دادم

به تو اندازه ی یک شهر بدهکار شدم ...

  • من؟ تو؟

گاهی وقتها همه ی آرزوهایت به باد می رود ...

دنیا حسابی نزدیکت می کند به آرزوهایت... خیلی نزدیک...کَانَهُ که دیگر گرفتیشان...

یک مرتبه اتفاقی می افتد عجیب و غریب ... اتفاق است ولی انگار میداند کی باید واقع شود!

آخر من هم آدمی نبودم که آرزو داشته باشم! هیییییچ، تلاش کردم و تلاش، زمانی که همه در خوابگاه  میخوابیدند، تفریح می رفتند، ورزش میکردند من اما کار میکردم ... گفتنش سخت است ولی همه ی تلاشهایم را از دست رفته میبینم (البته هنوز اول راه است ولی من همیشه همینطورم همان اول میگویم همه چیز را)

سه سال تلاش و کار با این حجم از خستگی، که البته داشتم نتایجش را میدیدم... ولی دنیا نامرد است نامرد...

کارهایم را میدهم به این و آن... میگویم دیگر نمی آیم... پیشنهادهای کاریم را هم گفته ام بقیه بروند...

آدمهایی که منتظر بودند بگیرند آنها را از من ولی نمیتوانستند، کم کم قانع شده بودند که نمیتوانند..

ولی خودم کارهایم را میدهم بهشان...خوشحال میشوند.. بدون تشکری میگیرند و میروند..

حرفی ندارم برای گفتن...توانم تحلیل رفته، همه چیزم تحلیل رفته...

فردا میروم که وسایلم را جمع کنم و بیاورم... آثارم را پاک کنم.. انگار نه نبوده ام ...

  • من؟ تو؟

سلام خدا ...

از اولش شروع کنم طول میکشد از آخرش میگویم که:

نذری کرده بودم که اگر فلان اتفاق بیفتد من هم فلان کار را میکنم،البته که این طور معامله با خدا واقعا خنده دار است ...

با این که نشده ولی میخواهم نذرم را بدهم... که بگویم با این که نشده، من که در این طرف معامله هستم عمل کرده ام ...

دارم حساب میکنم عمری را که دست خداست...!

سرچ میزنم در سایتها و مقالات خارجی، مریضی مدنظر را پیدا میکنم... میخوانم و میخوانم ...

نوشته های خارجی روایت میکنند:

it is the most aggresive malignant...

it is very difficult to treat ....

About 50% of patients dignosed with ... die within one year while 90% with three year ...

خب علم حسابش را روشن کرده در نوشته های بالا ...

اما ما برعکس خیلی از آدمهای این کره ی خاکی که دستشان خالی از معنویات است، دستمان پر است...

یا من اسمه دواء را که خودش درباره خودش گفته بگذریم از ائمه و صالحانی که در طول این شِفاء هستند ...

این ایام کتاب نشان از بی نشانها را ورق می زدم، که درباره عارف کامل نخودکی اصفهانی است...

حدود 90 درصد از خاطراتی که نقل شده مربوط به این است که ایشان شفاء میدادند مریضان را...

میگردم دنبال چنین کسی... دستم خالیست، هستند این آدمها ولی گمشان کرده ایم در این هیاهو... چه کنم...

واسطه این جور جاها جواب میدهد! خودمان که دعایمان شاید از سقف بالای سرمان بالاتر نرود...

مدتی خودم را قانع میکنم که بله زندگی واقعا همین است.. باز احساس غلبه میکند، خب سخت است دیگر ببینی و ...!

اسکرول را میکشم بالا که ببینم چه نوشته ام و ادامه بدهم متن را اما این سه نقطه های انتهای خطوط توجهم را جلب میکنند و همین میشود دلیلی بر ادامه ندادن! چون خودش گویای نگفته هاست ...!!!

  • من؟ تو؟