.

أَسْتَوْدِعُکَ اللَّهَ وَ أَسْتَرْعِیکَ

«ما را به سخت جانی خود این گمان نبود» را چشیده ام!

از خودم تعجبم گرفته! روزگار تمام توانت را می گیرد... همینکه چند هفته روی صندلی بیمارستان کنار بیمارت بنشینی، همینکه ساعتهای مدیدی را صرف رفتن به دکتر و صف های طولانی بگذرانی، همینکه ساعت های زیادی را بدنبال فلان قرص بروی، همینکه... چند ماه میگذرد و هیچ نمیفهمی، هیچ...

توصیف حال و روز ما فقط از امیر بیان ساخته است که فرمود: 

«انسان،اگر بیمار شود پشیمان می گردد و اگر تندرست باشد مشغول خوشگذرانی هاست! در سلامت مغرور و در گرفتاری ناامید است!»

  • من؟ تو؟

نزدیک اذان شده ... رمضان است...

مصیبت، درد ، آدم را بزرگ می کند، سختی آدم را ارتقا می دهد اگر قدرش را بدانی

من اما دلم بسی روشن است، نمی دانم چه اتفاقی افتاده ولی انتهای دلم امید زیادی دارم، این امید جنسش فرق میکند

اصلا پدر و مادر در هر حالتی بهت درس می دهند، میخواهند سالم باشند، روی تخت بیمارستان باشند...

تازه دارد لذت نوکری برای پدر و مادر زیر زبانمان مزه می کند... برای دنیا و آخرتم کافیست خدایا سعادتی بده ...

اصلا الآن برای هر کاری باشد حس میکنم خدا هست و تمام، بس است هرچه به سمت غیر تو دست دراز کرده ایم

مولای من خودت را عشق است...

الهی و سیدی من لی غیرک، ظلمت نفسی...

  • من؟ تو؟

دستهایش انگار از یاد برده اند این همه کار و تلاش را ...!

خودشان را رها کرده اند از قید و بند زندگی!

نگاهم هنگام راه رفتن خیره شده به دستهایش، اغراق نمیکنم،نویسنده هم نیستم که متن ادبی بخواهم تحویل بدهم ولی حرف میزنند گویا

مظلومیت را نه در چهره که در دست هم میتوان یافت!

اصلا همین "دست" خودش روضه ای دارد جانسوز... دیده ای حتما ... همان تک علمی که نشان دست دارد را میگویم

و جای بوسه ای رویشان خالیست ....

  • من؟ تو؟

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز روز خوبی نیست! غمهایی هست که تا زنده ای ولت نمی کنند! بعضی اشتباهها تا هستی هستند همرایت!

از یاد میبریشان ولی باز عین صاعقه خراب میشوند رویت... اشکالی ندارد، ما که بی خدا نیستیم، از خدایمان میخواهیم...

اللهمَ اِنی اَسئلُکَ ...!

خدایم دیده که تلاش کرده ام ... خواسته ام... ولی هنوز هم ...! انگار نمیشود! اصرارم بی فایده است ولی من دست بر نمیدارم

  • من؟ تو؟

دلم که میگیرد می آیم سراغ اینجا ... 

بعضی خنده ها در دلشان غمهای زیادی نهفته است ... مثل خنده ی پدر ...

اوضاع آرام شده، شبیه آرامش قبل از طوفان، من اما دلم روشن است به این آرامش، خدا هم لطفی به بنده ی گنهکارش کند ان شاء ا...

  • من؟ تو؟

شبها جان میدهد برای نوشتن ...، خیلی از دردها در شب اوج میگیرد مثل تب یا مثل خود درد...!

رسیدن به ته خط را هم دارم تجربه میکنم، خیلی ها البته تجربه کرده اند ... خب به هر حال شاید قسمت اینگونه باشد که من هم یکی از آنها باشم

من با اینکه از لحاظ اعتقادی ضعیفم ولی خود خدا میداند که چشم انتظار لطف های بی کران خودش هستم...

شرم میکنم بعضی دعاهایم را بنویسم، ولی خب ان الله علیم بذات الصدور ...

خدای من اگر از زبان خودم میخواهی بشنوی خب ساده بگویم که میخواهم گره هایمان به دست خودت وا شود... شرمنده ی بندگانت که شده ام...

  • من؟ تو؟

آدمها را میگویم!

حق دارند که نمیفهمندت ... اصلا چرا باید بفهمند؟

این دوره و زمونه همه سرشان شلوغ است... همه خودشان کار دارند...

با این حال کلی لطف میکنند، دلت را گرم میکنند، دستت را میگیرند...

ممنون میشوم از همه آدمهای خوب!/.

وقت نمیشود نگاهش کنم البته شرم میکنم به دلایلی که نمیدانم!!!

مهمان که می آید، میبینمش خووووووووب

از خودم در ذهنم حرف میبافم

و فکرها هجوم می آورند ...مانند این شعر:

در غلغله ی جمعی و تنها شده ای باز

انگار که در پیرهنت نیز غریبی ...

  • من؟ تو؟

همه میگویند و میخندند و او هم لابلای آنان میخندد....

خنده ای درد آور ...

غم را باید در انتهای نگاه جستجو کرد!

میخواهیم ببریمش مشهد ...

نمیکشد ... شاید نتواند که بیاید ...

سلطان شیعیان تو بخواه که بیاییم...

و همراه آمدن عنایتی آقا ... به مادرت آقا ...

  • من؟ تو؟

ته دلم امیدی است.. چراغی روشن است

همه ی دنیا جوابم کند باز هم خودت را عشق است

امروز تولدت است آقای من... دعا از ته دل با اشک از کنار چشم ...  شاید راهی پیدا شود!

البته ببخشید آقاجان، وقتهایی که کار داریم می آییم، میتوانی قبولم نکنی، اجباری که نیست...

مینوسیم برای خودم برای دلم که سبک شود و بعدها سرزنشم نکند برای نگفتن و ننوشتن

  • من؟ تو؟

داستان عجیبی بود ...

داستان دیشب را میگویم که کسی تعریفش میکرد

مداحی در حرم حضرت ابالفضل (ع) مشغول مداحی بود که مردی میان سال داد و فریاد راه انداخت که آقا بس است این دروغ ها ... 

کی گفته عباس حاجت می دهد؟ کی گفته عباس شفا می دهد؟ همه اش دروغ است...

مجلس بهم میریزد... مداح مرد را به کناری میکشد که حاج آقا ان چه حرفیست که میزنی ...

مرد میگوید بعد از 25 سال صاحب فرزند شدم، نوزده ساله است که رفته به کما، آمدم اینجا که شفایش را بگیرم، وقتی رسیدم زنگ زدند که پسرت مرده...

مداح چیزی نمیگوید... می روند.. فردایش مرد مجدد به حرم می رود و مداح را میبیند، شروع میکند به گریه و داد و فریاد..

مداح میگوید دوباره چه شده؟

میگوید امروز همسرم رفته به سردخانه که تنها پسرمان را دوباره ببیند... از کشوی سردخانه درش می آورند... میبیند بخار نشسته روی نایلون ...

پسر به هوش می آید و در اولین کلام به مادرش میگوید: 

" آقایی آمد و گفت به پدرت بگو من قبلا یکبار آبرویم رفته، او دیگر آبرویم را نبرد ....." 

....................................................................

آقای من میدانی در دلم چه خبر است ....

  • من؟ تو؟