.

أَسْتَوْدِعُکَ اللَّهَ وَ أَسْتَرْعِیکَ

دروغ می گویند که برای عیادت آمده اند!

تو باور نکن!

می آیند برای «تماشا»...

و

امان از دست زبان!

روز قیامت همین یک زبان برای دوزخی شدنمان ما را کافیست!

نیاز نیست کار به چشم حتی برسد!

  • من؟ تو؟

شاید انتظار دیگری از من داشت...!

به او هم فکر نکنم باز خراب کرده ام!

اما خب شاید وقتی دیگر بتوانم جبران کنم!

شاید هم نتوانم!

فرصتی که در آن توجه باشد هم خب کم است!

.

.

.

بر لب این پنجره ها عمر به آرزو گذشت آه!

  • من؟ تو؟

دلش آشوب است و من هم

چهره اش مضطرب و من هم

ساعت از نیمه شب گذشته و نخوابیده و من هم

روزها چطور میگذرند بر او خدای من؟

مگر نخواسته ام او را حبیب من؟

.

.

.

راضیم به صلاح خودت اما سخت است برایم، سخت...

  • من؟ تو؟

خدا اجازه نمی دهد!

کمی که از اوضاع خودم در فکرم و نه با فردی گله می کنم

گله میکنم از خستگی ها و...!

سریع حجت را بر ما تمام می کند!

که:

تو که وضعت خوب است!

این را ببین! این را هم ببین و این را هم...!

مثلا پسرک فلجی که هر روز کنار خانه اش نشسته و از کنارش می گذری!

این خسته تر است یا تو؟

همین برایم بس است!

خودت که میبینی رفیق...حاجت به بیان نیست...

ازین نازک نارنجی های بالای چشت ابروئه و امروز دلم گرفت و هر کس ارزش عشق را ندارد و ...! هم نیستم!

وضعم خوب است!

خوبه خوب...!!!

  • من؟ تو؟

برای من محرم از شب هشتم شروع شد!

http://s3.picofile.com/file/8219034568/Mastan.mp3.html

برای همه محرم از همان روز اول شروع نمی شود!

بعضی ها قبل از محرم و بعضی ها مثل من در اواسط!

منتظر اتفاقی هستم، شاید هم اتفاق ها!

بعضی وقتها به دست خودمان و بعضی وقتها هم به دست دیگران که مجموعا همه دست خداست!

دنیا کوتاه است و آرزوهای من دراز...

بعضی ها راه خودشان را هموار می کنند به زیبایی...

بعضی ها خدا را ساده صدا می زنند و چون منی با الفاظی گنگ و مبهم!

  • من؟ تو؟

امشب دست و دلم می رفت برای نوشتن

ولی نشد!

چندباره هم امتحان کردم ولی نشد!

این روزها بهانه ها برای نوشتنم زیاد شده اند!

زیادتر هم می شوند!

اصلا هر روز بیشتر از روز قبل!

به آخر سال که برسد من میمانم و انبوهی از خاطره ها و بهانه ها

هیچ سالی انقدر بهانه نداشته ام...!

دردهایی عجیب، حس هایی عجیب، وه که دنیا چقدر زیر و رو می شود برای آدم!

می گویند واژه ها هجوم آورده اند، راست می گویند...!

پر حرفی نشود...

.

.

.

چندیست که سردم شده دور از دم گرمت...!!!!

  • من؟ تو؟

می گویند هر کس را درون قبر خودش قرار می دهند! 

الحق و الانصاف که جمله ی پر مغزیست!

درست که این جمله برای زندگی پس از مرگ است ولی

به همین دنیا که نگاه کنی میفهمی

چطور؟

مثالی میزنم از آدمهای زنده ای که در کنار هم هستند

فرض کنید که در اطراف خودتان، از افراد بسیار نزدیک به خودتان، مریضی دارید

مریضیِ سختی و سنگینی هم است

اوایل خیلی ناراحت می شوید، مدام فکر میکنید به مریض تان

رفته رفته درگیر کارهای دیگری می شوید حتی شاید کارهای خود مریض

ولی توجهتان به او کم می شود

میماند و خودش!

میماند و دردهایی که باید تحمل کرد!

شب صبح می شود و شما راحت خوابیده ای

اما او...!

سالم و سلامت از کنارش بدون شکر! می گذریم

شاید او حسرت بخورد... وه که چه روزیست «یوم الحسرت»!

قاط زده ام بیخیالش!

تنها خداست که هر لحظه او را می بیند!

کفر گفته ای اگر فکر کنی بیشتر از همه به یادش هستی!

لحظه ای غافل نمی شود از بنده اش!

توجهی همیشگی...

سرپناهی همیشگی...

عشقی همیشگی...

می خواندم از امیر بیان که:

«دنیا در نزد من از آب بینی بزی که عطسه می کند بی ارزش تر است

از استخوان خوکی که در دست جذامی باشد بی ارزش تر و پست تر است...»

و عجیب جمله هاییست ....!

  • من؟ تو؟

امروز خجلت زده شدم از صورت بشاش دخترکی که دست در دست پدر نابینایش داشت...

او را به هر سو می کشید

به هر کجا که بازیگوشی هایش او را صدا می زدند

گویی دوستی همسن و سال خودش دارد!

و دیدم که

دنیا را پشیزی به حساب نمی آورد

فارغ از همه ی غم ها!

و دیدم

توکل را

اعتماد را

و عشق را!

دخترک انگار 

خودش را تمام و کمال به خدا سپرده بود!

  • من؟ تو؟

گاهی وقتها با خود می گویم این نمازهای ناقصی که میخوانی، چه سود؟

برایت ناهی از منکر شده؟

جلوی گناهی را گرفته؟

راستش! شده ام عین بازیگرهای خودمان که در فیلم ها طوری اند و در واقعیت طور دیگر!

یعنی همش شده فیلم و فیلم بازی!

فلان پیامک را به نامحرمی میدهم، با فلان نامحرم دیگر صحبت میکنم و بعد میروم نماز بخوانم!

واقعا چه نمازیست؟؟ سرم را بخورد این نماز...! خجالت هم چیز خوبیست! صد سال سیاه...!

آدم باید تکلیفش را با خودش مشخص کند!

بله همه گناه می کنند!

ولی تلاش برای کنارگذاشتن گناه نباید کنار رود!

.

.

.

«عرفه» روز «اعتراف» هم هست...!

  • من؟ تو؟

گاهی وقتها تهمت هایی نثار آدم می شود که فقط خدا «حق» را می داند!

بیخیال نگاه ها می شوی...

راستش حوصله ی توضیح دادن به جماعتی که نمی فهمند را نداری!

اگر حرف می زدی یک جور می زدندت و حالا هم که نزدی جور دیگری!

عاقبت چه میشد کرد؟! میمانی در برزخ!

بعضی ها با این که سنی ندارند مسائلی را درست می فهمند که مسن هایش در درک آن ها کج فهمند!

دلت می سوزد برای کسی که ندانسته و از روی سادگی کاری را انجام می دهد

اما تهمت هایی می شنود که انگار یک فرد زیرک، دانسته آن کار را انجام داده!

«حق» نیست!

و این قضاوتم در سطر بالا را تنها خدا می فهمد!

شکر که بی خدا نیستیم و می دانیم که عالِمی در مقام قضاوت هست!

اما دلم بیشتر می سوزد برای کسانی که به عنوان همراه می سوزند!

چون نمی توانند بگویند که: «ساده است، ندانسته خبطی هر چند کوچک و بی ارزش کرده»!

و اما گذر زمان...

گذر زمان...

داستان را رو می کند!

داستانی که شاید عده ای را روشن می کند که قضیه از چه قرار بوده!

اما باز هم این وسط

همراه ها می سوزند اینبار به خاطر داستان...!

بگذریم که...

.

.

.

روز عرفه است...

«اَلْحَمْدُ لله الَّذى لَیْسَ لِقَضآئِهِ دافِعٌ وَلا لِعَطائِهِ مانِعٌ»

  • من؟ تو؟