.

أَسْتَوْدِعُکَ اللَّهَ وَ أَسْتَرْعِیکَ

گاهی وقتها میگویم حق نبوده این سرنوشت، این اتفاقات، حق نبوده به این معنا که رسمش نبود...

هر چه نبود،این همه سختی را که به جان خریده بودم

هر چه نبود تلاش زیادی که کرده بودم

هر چه نبود این همه بیخوابی، این همه فشار، این همه دوندگی که داشتم

چقدر تلاش کرده بودم تا به اینجا برسم

باغبانی را در نظر بگیرید که چندسال شب و روز زحمت کشیده برای بدست آوردن حاصلی

حال فرض کنید موقع برداشت چنان بلایی بر سر محصولش بیاید کانه اصلا وجود نداشته! همه اش به باد برود!

مثلم شده مثل باغبان، که همه چیزش را از دست رفته میبیند

حال باید دوباره قدم بگذارم در ابتدای جاده ای که چندین سال طی اش کرده ام...

نمیدانی چه پاسخ بدهی جواب این سوالها را که «چه میکنی؟» «به چه مشغولی؟»

این درد را به کجا باید برد؟ 

حال از همه باید بگذرم و گذشتم! یکسال است که گذشته ام و چه ساده! چه آرام!

انگار خفه ام کرده اند!

انگار نیستم!

چقدر سخت است صبر بر چنین وضعیتی!

ولی

رسمش نبود...

  • من؟ تو؟

عجیب است و حتی شاید نفهمیدنی این عدالت خدا! و این دور از فهم من و ما و پیچیده تر می شود وقتی با حکمت، رحمت و ... خدا ترکیب می شود!

مثالش همین او! خدایا چه دیده ای در او که این همه خوبی و در عین حال این حجم از سختی را روانه اش کرده ای؟

آخر چند سال سختی؟ چند سال دشواری؟ چند سال سکوت! چند سال...

حقا و انصافا مانده ام چگونه توصیف کنم او را، حقا و انصافا سخت است

در این آخر سالی اعتراف میکنم که من تا این لحظه بد کرده ام به او! هیچ راضی نیستم از خودم! هیچ! سر سوزنی!

و اما

چقدر خوب است آدم طلب داشته باشد از کسی

چقدر خوب است آدم طلب داشته باشد از رحمت خدا

عُسرا یُسرایی هست اما چقدر خوب که یُسرایت را طلب داشته باشی از خدا آنهم نه در دنیا که در آخرت!

این همه را که گفتم، خود هیچ نمی فهمم خدای من! هیچ! من خود در این بازی هستم و نیستم! من خود در این بازی خسته شده ام و نشده ام!

به روی خودم نمی آورم اما این همه را! چون این همه است و هیچ...

  • من؟ تو؟

همیشه وقتی اول راهی، سبکی، پاک پاک، انگار میخواهی خانه ای را در زمینی خالی بنا کنی، تازه کارت میخواهد شروع شود!

من اما اول راهم و انبوهی از کارهای نکرده!

محور مختصات را که در نظر بگیری من حرکتم را از اعداد منفی شروع کرده ام به سمت صفر! تا بعد بروم به سمت اعداد مثبت

زندگی بر من سخت گرفته!

وقتی چند سال زحمت میکشی و میرسد زمانی که قرار است بگیری دستمزد این همه زحمت و خستگیت را اما ناگهان با اتفاقی همه را از دست میدهی چه حالی پیدا میکنی؟ با خودت فکر نمیکنی که پس این چند سال رنج و زحمت چه میشود؟ این عمر که رفته چه؟ با چه فکری جز این که قرار است بهترش را بگیرم می توان سر کرد و ادامه داد؟ عجیب دنیاییست!

گاهی وقتها میخواهم خودم را رها کنم از این همه کار، از این همه فکر، سبک بشوم، آرام بشوم، مثه بچه های چندساله ای که در کوچه ها بازی میکنند، فارغ از همه ی غم ها، اما باز هم میخواهم بروم در دل این مسیر، میخواهم ادامه دهم، ببینم تا کجا میتوان رفت و اساسا تا کجا می توان کشید؟!!

  • من؟ تو؟

ضربان قلبم، تیک تاک ساعت عقربه ای روی دیوار، روایت می کند حال و روزم را!

نمیدانستم ضربان قلب هم میتواند اینطور لحظه ای احساس بشود!

وضعیتم بد پریشان شده است!

انتظار...انتظار...

دیشب مادر میگفت امشبمان چطور قرار است بشود، الله اعلم! خودمان را میسپاریم به خدای عالمیان!

دیروز بعد مدتها یک دل سیر نگاهش کردم با چشمان بسته! آخر تاب نگاه به چشمان بازش را ندارم!

شرمندگی اجازه نمی دهد...!

میروم مهیا شوم از برای حادثه ای دیگر و ان شاء ا... که خیر باشد

خدای مهربانی ها هوایم را مثل همیشه داشته باش!

  • من؟ تو؟

صبر نه اینست که اگر در کاری سختی دیدی حتی یکبار هم برای خدا در دلت نق(!) بزنی

صبر نه اینست که اگر مصیبتی دیدی حس و حال خدا پرستیدنت کم بشود!

صبر نه اینست که اگر در زندگیت گره ی بدی خورد خودت را رها کنی به دست زمان و مکان!

صبر نه اینست که اگر...!!!

این «صبر نه اینست ها» را جمع کن (+) با کارهای خوب!

الذین صَبَروا و عَمِلوا الصالحات!

یعنی اصلا به روی خودت نیاوری که حتی اتفاقی افتاده!

یعنی اصلا به روی خودت نیاوری انگار که آب از آّب تکان نخورده!

عجب چیزی میشود!

وه که چه زیبا معنایی دارد پس عملش چه می شود!

.

.

به که میگویم این خیالات را؟ خودم؟؟؟

من خود خدای گلایه کردنم مولای من!

اصلا گلایه از سر و روی من می بارد!

همین است که میبینی....!!! 

  • من؟ تو؟

عجیب دنیایست و عجیب چرخشی از روزگار دیده ام در مدتی اندک!

و چرا باز به آرزوها دل میبندم نمیدانم؟

و چرا باز بعضی وقتها غرور در این دنیای بی ارزش سرتاپایم را می گیرد نمیدانم؟

و چرا...!!!

خوش به حال آنهایی که سبک رفته اند و بدا به حال چون منی اگر بخواهم همینطور باقی بمانم و کوله بارم را پرتر از تهی کنم!

.

.

.

دلتنگی یعنی حال من!

  • من؟ تو؟

این روزها مغزم پر شده از فشار!

انگار رفته ام به اعماق دریا و به همه جایم فشار آمده!

صبر را چاشنی کارم میکنم اما آن هم حدی دارد برای من!

دلم باران می خواهد از آن نوعش که همه چی را بشورد و ببرد!

ببرد فکرهای مرا! ببرد غم و اندوه را!

نمی شود که خودت جایی باشی و فکر و ذهنت جایی دگر!

اذیت می شوی! انگار نصفت را همراه خودت آورده ای و نصف دیگرت را جا گذاشته ای!

این روزها فشارها زیاد شده و 

من دستهای دلم به سوی تو درازست مولایم...

رهایم کن...

پروازم بده...

آسمان جای خوبیست...

  • من؟ تو؟

جدیدا! از تنهایی بیزار شده ام!

رفیقم هم نه شبکه های بیشتر مز....ف! اجتماعی که کتاب شده است!

به داخل شهر که میروم از ترس اینکه مباد تنها شوم کتاب میخرم آنهم چندتایی اضافه!

که همیشه برای خواندن یدکی داشته باشم!

شکفتن بر هامون، سفر به گرای 270 درجه، خسی در میقات، خودسازی انقلابی، منشآت و....!

امشب اما دستم خالی شده!

و حس بد بلند بودن شبهای پاییزی ....

  • من؟ تو؟

حقیقت من «خلوت» من است!

غیر از این

یا تزویر است یا ریا

.

.

.

و من اکنون بهتر میفهمم خودم را...

  • من؟ تو؟

منتظر روزهای سخت در برخورد دوممان هستم!

هر چه زمان میگذرد ضربه ی او کاری تر میشود!

اما

بشود!

خیالی نیست!

فقط میماند مصافم با چشم ها....

وَه که چقدر سخت بود!

وَه که چقدر مظلومانه بود!

هنوز هم میسوزم از یاد آن لحظه!

ای کاش تکرار نشود که تاب نمی آورم نگاهشان را!

  • من؟ تو؟