رسمش نبود...
گاهی وقتها میگویم حق نبوده این سرنوشت، این اتفاقات، حق نبوده به این معنا که رسمش نبود...
هر چه نبود،این همه سختی را که به جان خریده بودم
هر چه نبود تلاش زیادی که کرده بودم
هر چه نبود این همه بیخوابی، این همه فشار، این همه دوندگی که داشتم
چقدر تلاش کرده بودم تا به اینجا برسم
باغبانی را در نظر بگیرید که چندسال شب و روز زحمت کشیده برای بدست آوردن حاصلی
حال فرض کنید موقع برداشت چنان بلایی بر سر محصولش بیاید کانه اصلا وجود نداشته! همه اش به باد برود!
مثلم شده مثل باغبان، که همه چیزش را از دست رفته میبیند
حال باید دوباره قدم بگذارم در ابتدای جاده ای که چندین سال طی اش کرده ام...
نمیدانی چه پاسخ بدهی جواب این سوالها را که «چه میکنی؟» «به چه مشغولی؟»
این درد را به کجا باید برد؟
حال از همه باید بگذرم و گذشتم! یکسال است که گذشته ام و چه ساده! چه آرام!
انگار خفه ام کرده اند!
انگار نیستم!
چقدر سخت است صبر بر چنین وضعیتی!
ولی
رسمش نبود...
- ۹۵/۰۱/۲۳