انگار که نبوده ام...
گاهی وقتها همه ی آرزوهایت به باد می رود ...
دنیا حسابی نزدیکت می کند به آرزوهایت... خیلی نزدیک...کَانَهُ که دیگر گرفتیشان...
یک مرتبه اتفاقی می افتد عجیب و غریب ... اتفاق است ولی انگار میداند کی باید واقع شود!
آخر من هم آدمی نبودم که آرزو داشته باشم! هیییییچ، تلاش کردم و تلاش، زمانی که همه در خوابگاه میخوابیدند، تفریح می رفتند، ورزش میکردند من اما کار میکردم ... گفتنش سخت است ولی همه ی تلاشهایم را از دست رفته میبینم (البته هنوز اول راه است ولی من همیشه همینطورم همان اول میگویم همه چیز را)
سه سال تلاش و کار با این حجم از خستگی، که البته داشتم نتایجش را میدیدم... ولی دنیا نامرد است نامرد...
کارهایم را میدهم به این و آن... میگویم دیگر نمی آیم... پیشنهادهای کاریم را هم گفته ام بقیه بروند...
آدمهایی که منتظر بودند بگیرند آنها را از من ولی نمیتوانستند، کم کم قانع شده بودند که نمیتوانند..
ولی خودم کارهایم را میدهم بهشان...خوشحال میشوند.. بدون تشکری میگیرند و میروند..
حرفی ندارم برای گفتن...توانم تحلیل رفته، همه چیزم تحلیل رفته...
فردا میروم که وسایلم را جمع کنم و بیاورم... آثارم را پاک کنم.. انگار نه نبوده ام ...
- ۹۴/۰۲/۲۴